ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزهای قشنگ ترمه

یکشنبه 5 آبان

صبح محسن اومد دنبالم.ترمه رو بردیم آتیه آزمایش بده.الهی بمیرم.خودم که داغون بودم.دیدم از بچه ام میخان خون بگیرن ما دو تا هم تنها.. بغض کردم..همه یکی دونفر باهاشون بود..ما هم بلد نبودیم هم تنها خیلی بد بود.الهی مامانت بمیره برات از کف پاش خون گرفتن.خیلی گریه نکرد بچه ام..درکش بالاست.میدونه ما تنهاییم خیلی ناز نکرد بچه های دیگه آزمایشگاه میزاشتن رو سرشون...خلاصه زردی 12.3 بود.دکتر گفت مراقب باشیم...سه تایی بر گشتیم خونه....... م من و محسن دو تایی بالاخره گذروندیم...دوست دارم دخترم همیشه سلامت باشی انشاالله... ...
16 بهمن 1392

30دی ماه نودودو

دختر گلم هزار ماشاالله خدا نگهدارت باشه مامانم.امروز نود روز گذشت.رفتیم دکتر قد و وزنت.قدت 60دور سر40وزنتم 7.400.دخترم توپولوشده.مامان جان دکتر گفت از شش ماه به بعد قطره آهن میدن ولی شما وزنت خوبه از این ماه شروع کرد.خدا حفظت کنه.خدا نگهدارت باشه.
16 بهمن 1392

دهم دی ماه92

تو این روزا تازه شروع کردی به صدا در آوردن...اونقه . آقا اولین کلماتی که گفتی با خنده های قشنگ از ته دل ما هنوز بی صداست.....مامان کیف میکنم وقتی صداتو میشنوم عشقم .....همه دوست دارن برات بهترین ها رو آرزو میکنم دخملم ...
16 بهمن 1392

جمعه 6 دی ماه 92

ترمه مامان...امروز تولد بابا محسنه...خونه مامانی براش کیک خوشگل خریدیم و تولد گرفتیم...بابات که بی احساس ولی اولین تولد سه نفریمونو گرفتیم...مامی عاشقتم... ...
16 بهمن 1392

دو ماهگی ترمه جون...30 آذر

باید واکسن میزدی عشق توپولوم.....یه قطره بد مزه فلج و دو تا واکسنم تو رونای توپولوت...موقعی که سوزن رو به پات زد اشکام سرازیر شد یه صدایی داد...محسن که داشت قلبش وایمیساد....گریه کردی خیلی زیاد...ولی برات لازمه مامی جون برای سلامتیت....قدت 56 ورزنت 6/300 دور سرت 39....رفتیم خونه مامانم کمپرس کردیم تب کردی اصلا استامینوفن نمیخوردی همه رو تف میکردی بیرون...تب سه دهم داشتی..محسن اینا مراسم هیات و عزاداری داشتن شب اربعین بود...یه کم من و محسن با هم مشکل داشتیم نمیدونم چه مشکلی ولی  چند روز پیش هم نبودیم.  ....مامانم خیلی کمک کرد تنهایی سختم بود......فرداش بهتر بودی عسلم..خدا رو شکر.. ...
16 بهمن 1392

49 مین روز تولدت....19 آذر

ترمه عزیزم..همه اینا گوشه ای از خاطرات با تو بودنه...دختر گلم...روزها میگذره و تو بزرگ میشی و من به تنهایی کنارت هستم بابا محسن هست ولی اصل شیطنت و اذیتات شب ها ست و بابا جون چون صبح میخاد بره سر کار نمیتونه مامانو کمک کنه.و این خیلی سخته.شبا اصلا نمیخابی وای کاملا بیداری معمولا 5 صبح به خواب میری.همه راهها رو امتحان کردم ...حموم بردن آخر شب...یه صابون مخصوص bed time برات خریدم اصلا فایده نداره....جیگرتو عیب نداره انقدر دوست دارم خیلی سخت نیست...عین خودم کم خواب مادر...تازه من صبح باید پاشم واسه بابا نهار درست کنم!!!مامانی عاشششقتم!!!همه خیلی دوست دارن..این چند وقت اتفاق خاصی نیافتاده...تو روز به روز بزرگ میشی ما...
16 بهمن 1392

چهارشنبه 29 آبان

دیگه داره یک ماهت میشه عشقم...بیشتر شبا خیلی دل درد داری و اصلا نمیخوابی و نمیزاری ما بخوابیم!!!خیلی خسته شدم..همش تنهام هیچ کمکی ندارم و این یه کم اذیتم میکنه..ولی به قدری دوست دارم و عاشقتم که اصلا به اینا فکر نمیکنم...عاشقتم با تمام وجودم دوست دارم عشق کوچولوی مامان...امروز رفتی حموم مثل همیشه آروم بودی عسلم..دخمل خوشگلم دوست دارم...
16 بهمن 1392